کاتارسیس



امروز صبح کمی دیرتر از معمول به دانشگاه رفتم. یک ساعتی نگذشته بود که در زدند. مدیر گروه جلوی در ایستاد. پرسید می‌تواند چند لحظه وقتم را بگیرد؟ حالت محتاط و قیافه نگرانش حتی پیش از این‌که چیزی به زبان بیاورد دلم را به شور انداخته بود. گفت متأسفانه خبردار شدیم که هم‌اتاقی‌ات، متس دیشب از دنیا رفته است. توی باشگاه بر اثر حمله‌ی قلبی جانش را از دست داده بود. من خشکم زده بود. معمولاً در این جور موارد نمی‌توانم واکنشی متناسب با احساسات درونی‌ام بروز بدهم.
امروز دقیقاً می‌شود یک سال. این را فقط تقویم نمی‌گوید. کیفیت بخصوصی در هوا هست که یاد آن نخستین روزها را در ذهن آدم زنده می‌کند؛ معجون ناشناخته‌ای، شاید از دما و رطوبت، بلندای روز و جلوه‌ی لایه‌ی نازک برف زیر روشنیِ آفتابی که در آستانه‌ی اعتدال بهاری کم‌وبیش قوّت خویش را باز یافته است. انگار که باد با خود رایحه‌ی غریبِ آشنایی را به مشام آدم بازمی‌آورد. ترکیبی از بوی چوب کفپوش، برگهای مرطوب کاج، محلول زمین‌شوی و عطر شامپوی زن‌ها که آن روزهای اوّل در هوا

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ويزيت کارت نوين فروشگاه کتب کهن deltagoonagoon افسردگی|Depressian Indra پیش به سوی موفقیت پونه رایانه Zuliskandar vaswek